رمان آنلاین شریعتی، ملک|نوشته ی فرزانه گل پرور|فصل 6


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به مرکز انواع عکس نوشته های عاشقانه و دلتنگی و ... خوش آمدید

آمار مطالب

:: کل مطالب : 525
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 5

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 393
:: باردید دیروز : 195
:: بازدید هفته : 599
:: بازدید ماه : 588
:: بازدید سال : 11184
:: بازدید کلی : 119394

RSS

Powered By
loxblog.Com

بزرگ ترین وبلاگ تفریحی

رمان آنلاین شریعتی، ملک|نوشته ی فرزانه گل پرور|فصل 6
چهار شنبه 1 مهر 1394 ساعت 17:8 | بازدید : 938 | نوشته ‌شده به دست پسر آذری | ( نظرات )

کرد : ـ مگه اولین باره میري ؟ حامد لیوان آب را برداشت ، دهان پر گفت : ـ اولین بار نیست ... آقا دوست دارم براي زنم خرید کنم ایرادي داره ؟ *** بخش 31 : نرگس خودش را بغل حامد جابه جا کرد : ـ واي حامد باورم نمیشه ما الان مال همدیگه هستیم آهسته گونه حامد را بوسید :  ١١٧ ـ میدونم خیلی اذیت شدي براي عروسی ... چرخید مهربان حامد را نگاه کرد : ـ ولی خیلی خوب بود ، ممنون حامد سر نرگس را بوسید : ـ تشکر کردن نداره عزیزم ، یه عروسی کوچولو این حرفارو نداره ، موافقی بخوابیم ؟ فردا ساعت 9 باید بریم . نرگس نیم خیز شد : ـ 9 بریم ؟ کجا ؟ حامد با شیطنت نگاهش کرد : ـ با اون نگاهت دیوانم نکن ، شیطونی امشب تعطیل ! در ضمن میریم ماه عسل ! نرگس از خجالت قرمز شد، حامد آهسته گفت : ـ قربون خجالت کشیدنت برم نرگس با ذوق گفت : ـ ماه عسل ؟ واقعا ؟ کجا ؟ چرا نگفته بودین ؟ ـ نگفته بودین نه ! نگفته بودي! در ضمن یه نوع غافلگیر کردن بود ، اوم.... دیگه چی پرسیدي ؟ آهان میریم مشهد ، فقط ... فقط طولانی نمی شه بریم من خیلی کار دارم ،فعلا 4 روزه میریم انشالا سري بعد بیشتر می مونیم . نرگس را بغل کرد ، ادامه داد : ـ خوبه ؟ موافقی ؟ دوست داري ؟ نرگس سرش را گذاشت روي بازوي حامد ، چشمانش را بست : ـ حامد یه چیزي بگم ؟ ـ اوهوم بگو ـ وقتی اومدي خواستگاریم نمی خواستم قبولت کنم ... ـ چی ؟ نمی خواستی ؟ ـ صبر کن کامل بگم دیگه ، من یه حسی داشتم به ازدواج اما دلیلی هم براي رد کردنت نداشتم ، از تو بدم نیومده بود اما انقدر تو این  ١١٨ چند سال همه الکی زدن تو سرم تمام اعتماد به نفسمو از دست داده بودم ! ـ ببین نرگس من می فهمم اما سعی کن این حرفارو فراموش کنی ، تو نه عیبی داري نه چیزي تازه یه جورایی دختري هستی که آرزوي خیلی از مرد ها هستی ، نزن تو سر خودت ، خودت باعث میشی بقیه هم هر چی می خوان بگن ، محکم باش . تازه باید بهت اعتراف کنم که تو در مقابل من خیلی سر تر هستی . میدونی نرگس بذار منم حسمو در مورد تو بگم ، اولش حسی بهت نداشتم اما انقدر دختر پاکی هستی که خیلی سریع منو جذب خودت کردي ! تو همه چیت تکه ، نگاهت ، پاکیت ، خانوم بودنت ، خجالت کشیدنات ، همه چی تو تک ، منم عاشق همین تک بودنت شدم ، فکر نمی کردم به این زودي عاشقت بشم اما شدم .... صداي درونش گفت : ـ حامد خجالت بکش ! سریع جواب داد : مگه دروغ می گم که خجالت بکشم . نرگس خودش را بیشتر به حامد چسباند : ـ خیلی دوست دارم حامد ، خیلی ! حامد عاشقانه نرگس را نگاه کرد : ـ میدونی اولین دوست دارمیه که گفتی ؟ نگفتم تو خیلی خاصی با گفتن این حرف نتوانست جلوي خودش را بگیرد ، خم شد سمت نرگس و .... *** بخش 32 : نرگس روسري سرش را مرتب کرد ، رفت سمت مادر شوهرش : ـ چرا شما زحمت می کشین مادر جون ، چایی ها رو بدین من می برم ! زن پشت چشم نازك کرد ، دستش را گذاشت روي دست نرگس که سینی را گرفته بود : ـ من دوست ندارم بهم بگی مامان ، بگو شهین جون ! باشه ؟ من فقط براي بچه هاي خودم مامان هستم ! نرگس نا خوادآگاه یک قطره اشک از چشمانش افتاد ، زن اشک نرگس را دید :  ١١٩ ـ نازك نارنجی هم نباش که اصلا خوشم نمیاد . نرگس سینی به دست ، با بغض رفت داخل سالن ، حامد با دیدن نرگس بلند شد ، رفت سمتش : ـ بده به من خانومم من تعارف می کنم . داخل سالن همه خانواده حامد بودند ، زن بدون توجه به حضور بقیه گفت : ـ حامد این چه کاري بود تو کردي ؟ برو بشین ! فکر نکنم تا حالا کسی با چایی تعارف کردن خسته شده باشه ! حامد بدون اینکه حرفی بزند راه آمده را برگشت و نشست . اعظم آهسته زیر گوشش گفت : ـ چرا گوش کردي ؟ تو کار خودتو می کردي ! از حالا مامانو عادت نده حامد . نرگس با نشستن حامد دلش شکست ، توقع رفتار دیگري را از حامد داشت ، البته دلش نمی خواست حامد رو در روي پدر و مادرش بایستد اما توقع آن رفتار را هم نداشت . منتظر یه تلنگر دیگر بود تا بغض دلش آزاد شود ، سعی کرد جلوي خودش را بگیرد ، با صدایی که می لرزید رفت سمت پدر شوهرش ، خواست بگوید : بفرمایید بابا جون، اما ترسید که نکنه به او هم نباید بابا بگوید ، گفت : ـ بفرمایید آقا تقی ! مرد خندید : ـ آقا تقی چیه دخترم ؟ تسبیحش را چرخاند ، رو یکی از دونه ها ایستاد و با انگشتش گرفت ، ناراحت سرش را تکان داد : ـ میدونم نمی تونم جاي پدرت باشم اما دلم می خواد بگی بابا ، نه آقا تقی ! حس خوبی بهم نمیده بابا جون ! نرگس متعجب از رفتار متضاد پدر و مادر شوهرش لبخند زد : ـ چشم بابا جون بفرمایید حامد با چشم و ابرو به کنار خودش اشاره کرد : بیا اینجا بشین ، تا نرگس خواست برود جایی که حامد می گوید بنشیند زن گفت : ـ کجا نرگس ؟ اون سمت مردا نشستن بیا پیش ما  ١٢٠ نرگس نگاهش افتاد به اعظم که کنار حامد نشسته بود ، اعظم سنگینی نگاه نرگس را روي خودش احساس کرد ، حس نرگس را فهمید ، سریع بلند شد : ـ منم میام این سمت نرگس جون ، بیا بشین تعریف کن برامون . اکرم بچه به بغل در حالی که نفس نفس می زد گفت : ـ چی چی رو تعریف کن صبر کنید منم بیام ! نرگس لبخند زد و نشست بین اعظم و مادر شوهرش ، اعظم گفت : ـ همچین می گه صبر کن انگار داریم نذري میدیم اونعقب مونده . اکرم بچه را گذاشت زمین ، با دستش آهسته بچه را هول جلو : ـ بدو برو پیش بابات ، یکم هم به بابات بچسب . گوشه روسریش را آورد بالا ، سعی کرد خودش را باد بزند ، اما احساس گرمایش با تکان دادن روسري هم فروکش نکرد ، شاکی رو به اعظم گفت : یه چیزي بده من خودمو باد بزنم ... اووف مردم . اعظم خندید : ـ چارش اینه یکم لاغر بشی نرگس داشت با لبخند خواهر شوهر هایش را نگاه می کرد ، زن دستش را گذاشت روي پاي نرگس ، نرگس با لمس دست زن پرید و چرخید سمت او ، سوالی نگاهش کرد ، زن با چشم هایش سریع مرد ها را نگاه کرد ، آهسته گفت : ـ حامله نیستی ؟ نرگس متعجب گفت : ـ ببخشید متوجه نشدم ! ـ وا سوال عیجیبی نپرسیدم که چشماتو اونجوري می کنی ! مگه تا حالا نشنیدي ؟ پرسیدم حامله نیستی ؟ قبل از اینکه نرگس جواب دهد اکرم خم شد سمت مادرش : ـ مامان تازه 1 ماه ازدواج کردنا  ١٢١ به اعظم اشاره کرد و گفت : ـ نوبتی هم باشه نوبت اعظم ـ من به اعظم چیکار دارم اون خودش میدونه با مادر شوهرش ! اعظم چشم هایش را درشت کرد : ـ مادر شوهرم ؟؟ میشه بگین ربطش به مادر شوهرم چیه ؟ این چیزا بین زن و شوهر ، من که نمی فهمم ! اکرم زد زیر خنده ، زن با عصبانیت گفت : ـ باز شما دوتا شروع کردین ؟ واه واه خانواده شوهر هاي شما چی می کشن با زبون شما دوتا ؟ رو به نرگس گفت : ـ من این ماه منتظرما ، می خوام تا زنده ام بچه حامدمو ببینم . با صدا کردن آقا تقی، زن بلند شد و رفت بیرون ، اعظم رو به نرگس گفت : ـ ناراحت نشی نرگس جون ! مامان کلا زبونش همین شکلیه ، تند و تیز ! خودت دیدي به ما که مثلا دخترش هستیم هم رحم نمی کنه ، به حرف مامان توجه نکن هر وقت خودتون دوست داشتین بچه دار شو ، منو بببین ، من آماده مادر شدن نیستم براي همینم به حرف کسی گوش نمیدم ، درسته شوهر کردنم زوري بود اما خدارو شکر آقا یوسف درکش بالا ، اونم می گه هر وقت هر دو مون آمادگیشو داشتیم ، قرار نیست ٔ◌آدم فقط بچه دنیا بیاره ... حالا نمی خوام برات سخنرانی کنم ، تمام حرفم اینه کار خودتو بکن و به حرف هاي هیچ کس مخصوصا مامان توجه نکن .اعظم خندید : ـ الان هم نگاه کن ببین حامد چی می گه ، خودشو کشت از بس اشاره کرد . نرگس مهربان حامد را نگاه کرد ، حامد باز با ایما و اشاره گفت : خوبی ؟ نرگس هم مثل خودش با اشاره جواب داد خوبم . زن سرش را کرد داخل سالن : ـ حامد یه دقیقه بیا آشپزخونه کارت دارم ! حامد رفت داخل آشپزخانه :  ١٢٢ ـ بله ، چیزي شده ؟ ـ می خوام برم زها رو ببینم ، بدون تو ، آدرسشو بهم بده ، بهش هم زنگ بزن بگو ، تا تو اینجایی میرم دیدنش ! حامد با لکنت گفت : ـ پیش زها ؟ براي چی ؟ به بابا اینا می گی کجا میري ؟ ـ تو دیگه به اونش کاري نداشته باش ، می خوام ببینمش ، یادت رفته پریوش دوستم اهوازه ؟ می گم میرم پیش اون ، بتونم و برسم یه سر هم بهش میزنم ، آدرسو بنویس بذار تو کیفم . حامد سرش را تکان داد و با فکري مشغول برگشت داخل سالن . زن رفت دیدن زها اما حتی حامد هم نفهمید دو زن چه صحبتی با هم کردند و چه اتفاقی افتاد تا روزي که .... *** بخش 33 : ـ اعظم گوش بده ببین چی می گم ، جون داداش اذیت نکن ، نرگس هوس آش کرده اما روش نمیشه بگه ، درست می کنی براش ؟ ـ قربون داداشم برم چرا درست نمی کنم ، خیالت راحت تا شب نشده درست می کنم می برم ـ دستت درد نکنه شرمندم می کنی ، اعظم شناختی نرگسو دیگه روش نمیشه چیزي بگه هر چی هوس می کنه براش درست کنید ،نمی خوام چیزي رو دل بچم بمونه . اعظم خندید : ـ باشه داداش ، مطمئن باش فندوق تو براي ما هم عزیز ، می خواي اصلا برم تا بیاي پیشش بمونم ؟ حامد ذوق زده گفت : ـ واقعا ؟ جدي می گی اگه اینکارو بکنی که شرمندت میشم . ـ خیالت راحت میرم ، کاري نداري ؟ خداحافظ حامد تلفن را قطع کرد ، نشست روي صندلی با چشم هاي خندان اطراف را نگاه کرد ، زها ناراحت آمد داخل سالن :  ١٢٣ ـ خوش به حال نرگس ، هی می خوام جلوي خودمو بگیرم چیزي نگم نمیشه ! با بغض ادامه داد : ـ به نرگس خیلی حسودیم میشه حامد کلافه بلند شد رفت کنار پنجره ایستاد : ـ حق داري زها ، میدونم خودم باعث این حساسیت شدم اما باور کن دست خودم نیست شرایط الانم خیلی خاصه خیلی ، میشه خواهش کنم حسادتتو بذاري کنار می ترسم بچم یه چیزیش بشه ! زها واقعا دلش شکست ، به روي خودش نیاورد ، سعی کرد حرف را عوض کند : ـ اوم... راستی به اسمش فکر کردین ؟ حامد گل از گلش شکفت ، پرواز کرد به عالم خیال با لبخند گفت : ـ مامان گفته اگه پسر شد باید بذاریم حمید ، خب به اسم منم میاد ، مامان گفته پسر باشه اسمش مال خودمه ! زها زمزمه کرد : ـ وا چه معنی داره ! حامد خندید : ـ شنیدما ، شانس آوردي الان خوشحالم و گرنه من دوست ندارم کسی به مامانم چیزي بگه ، تازه ایرادش چیه ؟ دلش می خواد اسم نوه پسریشو خودش انتخاب کنه ، من که دوست دارم ! زها ناراحت گفت : ـ ایرادي نداره ، من هم بی احترامی به هیچ پدر و مادري نمی کنم اما اسم چیزیه که پدر و مادر بچه باید انتخاب کنن . حامد ابرو در هم کشید : ـ من مشکلی ندارم پسر شد اسمی که مامان دوست داشت می ذاریم اما اگه دختر بشه ... اوم ... نرگس اسم نگار را دوست داره می گه به اسم خودشو و خواهرش میاد ، به نظرم قشنگه نه ؟ زها زیر لب تکرار کرد : نگار ... نگار حامد گفت :  ١٢٤ ـ قشنگه ؟ زها خواست بگوید : آره خیلی اما گفت : ـ به نظر من حسنا قشنگ تره حامد متعجب گفت : ـ حسنا !!! تو خودت داري می گی پدر و مادر بچه باید اسم انتخاب کنن بعد اسم پیشنهاد میدي ؟ زها ناراحت گفت : ـ مگه نگفتی من مادرش میشم ؟ خب حسنا به اسم من میاد ... حامد باز کلافه دست داخل موهایش کرد : ـ حسنا هم قشنگه ، بذار حالا دنیا بیاد ببینیم چی میشه ، من میرم حیاط یه سیگار بکشم . حامد تکیه داده بود به تک درخت نخل داخل حیاط و فکر می کرد : ـ خدایا من پشیمون شدم ، باید چیکار کنم ؟ من می خوام نرگس مادر بچم باشه ، میدونم در حق زها هم بد کردم ، اصلا زها رو ول نمی کنم شاید یه روزي به نرگس زها رو گفتم اون قدرمهربونه که منو می بخشه ، خدایا میشه ؟ میشه پشیمون بشم ؟ صداي درونش گفت : اگه می خواستی پشیمون بشی از همون اول یه فکره دیگه می کردي آخه این چه کاري بود تو کردي ! اصلا الان می تونی پشیمون بشی ؟ فکر می کنی بابا عوض شده ؟ فکر می کنی زها رو قبول کنه ؟ یا نکنه انقدر بی رحم شدي که می خواي از زها که قربونی تو شده بگذري ؟ این دختر چه گناهی کرده بود که با هزار آرزو زن تو شد ؟ حامد خیلی کج رفتی خیلی ! حقته ، حالا دور خودت بچرخ تا راهتو پیدا کنی ، اما پیدا نمی کنی چون همه راهات به بیابون می خوره ، مطمئن باش تو راهی که تو توش هستی کلبه ایی نیست . قبل از اینکه جواب صداي درونش را بدهد زها شربت به دست آمد داخل حیاط ، لبه پله نشست : ـ حامد من نگرانم ، از ... از ... اوم .... آینده می ترسم ، حامد می ترسم بزنی زیر قولت ! ـ نمیزنم خیالت راحت با خودش زمزمه کرد : ـ یه ... کردم توش موندم ! ادامه داد :  ١٢٥ ـ زها من ممکنه دیگه پیشت نیام تا بعد دنیا اومدن بچه ، یعنی چرا بتونم یه بار دیگه سر می زنم اما نیومدم خواهشا نشین گریه زاري راه بنداز. زها ناراحت گفت : ـ خب اگه کاري داشتم یا دلم تنگ شد چی ؟ ـ زها مگه بچه ایی ، خب یکم شرایط منو درك کن ، الان نرگس بیشتر به من احتیاج داره ، تازه مامان هم دیدتت دیگه مشکلی نیست ، کاري داشتی تماس بگیر خونه با مامان حرف بزن ، من اولین فرصتی که پیدا کنم میام پیشت . *** بخش 34: ـ حامد تو معلوم هست کجایی ؟ حامد نگران گفت : ـ مغازه بودم ، نرگس حالش خوبه ؟ کی بردنش اتاق عمل ؟ اکرم بدو بدو آمد : ـ واي دیر رسیدم ؟ عمه شدم تموم شد رفت ؟ آره ؟ چی شد مردم بگین دیگه ! حامد به اکرم چشم غره رفت و منتظر پاسخ اعظم شد ، اعظم رو به اکرم گفت : ـ تو بیا برو اول خودتو نشون دکتراي اینجا بده ! دست گذاشت بر شانه حامد : ـ تازه بردنش اتاق عمل ، خونتون پیشش بودم درداش شروع ،خیلی دلش می خواست تو پیشش باشی اما دیر اومدي نشد . حامد کلافه شروع کرد قدم زدن : ـ وقتی شنیدم راه افتادم ... زن می دویید و با دستش چادرش را می کشید جلو ، از راه نرسیده گفت : ـ چه خبر گذاشتین ؟ چرا همتون اومدین ، مگه هتل ؟ اکرم شاکی گفت :  ١٢٦ ـ مامان بذار برسی حامد عصبی گفت : ـ تو رو خدا بس کنید . شروع کرد جلوي در اتاق عمل راه رفتن ،حس می کرد سرش پر از باد شده است ، با خودش گفت : ـ چرا من اینجوري شدم ؟ اصلا نرگس داره چیکار می کنه ؟ مگه یه زایمان چقدر طول می کشه ؟رو کرد به مادرش : ـ نکنه دارن یه بلایی سرش میارن ؟ اکرم خندید : ـ خاك به سرم داداش یعنی چی ؟ خب طول می کشه دیگه . اکرم داشت همان جور می خندید که در اتاق عمل باز شد و پرستار مژده به دنیا آمدن دختري را به آنها داد . حامد جلوي در اتاق ایستاده بود ، از شدت خوشحالی قدرت حرکت کردن نداشت ، نرگس چشم هاي خوشحال و عاشقش را به او دوخت : ـ حامد دخترمونو دیدي ؟ دیدي چقدر شبیه خودت ؟ حامد رفت جلو پیشانی نرگس را بوسید ، قطره اشکی که در حال افتادن بود پاك کرد : ـ آره عزیزم دیدم ، خیلی خوشگله ، یه نرگس کوچولو دیگه اما این دفعه نگار باباش . نرگس دست حامد را گرفت ، در حالی که از زور درد چهره اش درهم رفته بود گفت : ـ نگار ما ... تصویر زندگی ما حامد ! حامد با خودش زمزمه کرد : ـ یه دختر از وجود ما، از وجود من و نرگسم ! تصویر گر زندگی من . زن براي اولین بار خوشحالیش را پنهان نکرد ، آمد جلو ، خم شد نرگس را بوسید و تبریک گفت بعد هم حامد را بغل کرد و به او هم تبریک گفت ، بالاخره به آرزویش رسیده بود ، حالا می توانست فرزند حامد را در آغوش بگیرد . پرستار سبد بچه را آورد داخل اتاق ، نوزاد را گذاشت در آغوش نرگس ، زمان ایستاد ، زمان ، زمانه حرکت عقربه هاي ساعت نبود ، زمان ،  ١٢٧ زمان مکث بود ، هیچ کس حرفی نمیزد همه محو دخترك بودن ، دخترکی که درحال دست و پا زدن بود ،دخترکی چشم و ابرو مشکی که حامد باورش نمیشد فرزند او باشد . آهسته گفت : ـ یعنی تو مال منی ؟ یعنی تو دختر منی ؟ نرگس صدایش را بچگانه کرد و گفت : ـ دخمل خوشگل هر دوتاتونم ، بابایی میاي یکم منو بغل کنی ؟ حامد یه جوري شد ، حس هاي متفاوتی داشت ، فرصت فکردن به حس هایش را پیدا نکرد اعظم کنار گوشش گفت : ـ بگیرش حامد ! آهسته به مادرش و اکرم گفت : ـ بیاین ما بریم بیرون حامد آهسته نرگس را نگاه کرد ، با تردید دست هایش رو برد جلو ، زمزمه کرد : ـ می ترسم نرگس خیلی کوچیکه ! نرگس چشم هایش را باز و بسته کرد ، حامد آرام شد ، آهسته گفت : ـ نگاهت چی داره که اینجور آرومم می کنه ! دخترکش را بغل کرد ، شروع کرد صحبت کردن : ـ الهی بابا قربونت بره ، چرا اونجوري نگام می کنی بابا ! می خواي ببینی بابات کیه ؟ خب منم دیگه ! اي جونم چرا دست و پا می زنی مامانتو می خواي ؟ نرگس خندید : ـ آي آي نداشتیما عشق باباش منم ! حامد بچه را داد به نرگس : ـ نرگس چرا زیر چشماش باد داره ؟ نکنه مریضه ؟ نرگس خندید :  ١٢٨ ـ خب تازه دنیا اومده ، حامد چشم هاي نگار عین چشم هاي خودت ، مشکی و درشت ، بزرگ بشه دختر خوشگلی میشه ، الان هیچی مو نداره اما فکر کنم به من رفته موهاش صاف ، خب یه چیزیش هم شبیه من باشه ! آهسته با انگشتش زد به چونه بچه و باز بچگانه گفت : ـ موهات شبیه منه باشه مامانی ؟ آخه نمیشه که همه چیت شبیه بابا باشه ؟ چرا اونجوري نگاه می کنی مامان ؟می خواي بگی بابایی هستی ؟ پس مامانت چی ؟ خیلی نرم گونه اش را بوسید : ـ مامان شوخی کردا ، من که از خدام شبیه بابایی شدي ، حالا عشق هاي من شدن دوتا ! حامد با شنیدن حرف هاي نرگس دلش می خواست فریاد بزند ، باورش نمی شد انقدر خوشبخت باشد ، باورش نمی شد عشق نرگس باشد . نرگس ادامه داد : ـ تو چرا گریه نمی کنی دخملی ؟ چرا اینجوري من و بابا رو نگاه می کنی هوم ؟ با گفتن این حرف بچه شروع کرد گریه کردن ، نرگس خندید : ـ الهی قربونت برم چشمت زدم ؟ می خواي بگی گرسنت ؟ شیر می خواي ؟ الان مامانی ، اي جانم . همینجور که با نگارش صحبت می کرد به حامد گفت : ـ چرا ساکتی آقامون ! حامد زمزمه کرد : ـ آقامون ؟! جواب داد : ـ امروز چه خبره نرگس کلمات جدید می گی ، نکنه می خواي یه روزه منو بکشی ، یه دختر خوشگل که بهم دادي ، از این کلمات هم که می گی دیوانم می کنی ها ... در اتاق زده شد و پدر و مادر نرگس با یه دسته گل بزرگ آمدند داخل ، پشت سر آنها هم بقیه وارد شدند . ***  ١٢٩ بخش 35 : حامد کلافه و عصبانی دستش را گذاشت روي زنگ و چند بار پشت سر هم زنگ را زد ، با باز شدن در ساکش را از روي زمین برداشت و رفت داخل ، زها جلوي در با خوشحالی گفت : ـ سلام عزیزم ! واي بالاخره اومدي ؟ خواست برود سمت حامد و بغلش کند که حامد با دستش هولش داد داخل : ـ لازم نکرده اینجوري ازم استقبال کنی ، برو تو نرفته داخل ساکش را انداخت زمین ، عصبانی گفت : ـ میشه بگی چه خبر گذاشتی ؟ رفت سراغ کلید کولر : ـ این لعنتی چرا خاموش ؟ خونت هم مثل خودت جهنمه ! اصلا متخصص جهنم درست کردنی ! چرخید و رفت تو شکم زها : ـ این مسخره ها چی بود در آوردي زها ؟ هان ؟ د لعنتی وقتی بهت گفتم میام یعنی میام ! با دستش یکم چونه زها را فشار داد و آورد بالا ، ادامه داد : ـ معنی پیغام و پسغامات چی بود ؟ هان ؟ زها دست حامد را پس زد ، با گریه گفت : ـ خب خودت گفتی ، گفتی کاري داشتم می تونم با مادرت تماس بگیرم ! چشم هایش را درشت کرد ، شاکی گفت : ـ مگه خودت نگفتی ؟ نکنه باز حرفت یادت رفت ؟ نکنه باز زدي زیر حرفت ؟ حامد صندلی را با دستش انداخت : ـ چرا چرت و پرت می گی ؟ این دري وري ها چیه می گی ؟ من گفتم کار واجب داشتی با مادرم تماس بگیر نه براي دلتنگی، نه براي مسخره بازي ! زها هق هق کنان گفت : ـ احساس من مسخره بازیه ؟ حامد یه زمانی یه حامد دیگه بودي یادته ؟  ١٣٠ حامد نشست روي صندلی و با دستانش سرش را گرفت ، بعد از چند دقیقه گفت : ـ دست از سر کچل من بردار ، من هیچی رو یادم نرفته تمام حرف ها و قول هایی که بهت دادمو یادم . با خودش گفت : ـ همه اونایی که الان باعث بدبختیم شده ـ زها من قول هایی که باعث بدبختیم شده فراموش نکردم ... زها رفت زیر پاي حامد نشست ، با گریه و لکنت گفت : ـ چی ... چی گفتی ؟ م ..م..م..من ... باعث بدبختیت شدم ؟.... قولایی که به من دادي بدبختت کرده ؟ داد زد : ـ مگه من چی ازت خواستم ؟ غیر اینکه شوهرمو می خوام ؟ شوهري که از اول مال من بود ؟ گناه من چیه ؟ جرم من چیه ؟ دوست داشتنت ؟ حامد کلافه گفت : ـ زها ننه من غریبم بازي در نیار ! خودت هم سر من خراب نکن ، حوصله زیر و رو کردن گذشته رو ندارم ، خودت میدونی من هنوزم دوست دارم ، پس این چرت و پرتارو بریز دور ، من ناراحتیم از اینه وقتی بهت گفته بودم میام باید صبر می کردي که بیام نه اینکه به مامان زنگ بزنی و ... زها دست هایش را گذاشت جلوي چشمانش و بلند بلند گریه کرد : ـ ببخشید دلم خیلی تنگ شده بود . حامد پوفی کرد ، بلند شد سیگاري روشن کرد : ـ میدونی منو با چه حالی کشوندي اینجا ؟ نگارم چند روز بود مریض بود تازه یکم بهتر شده بود ... زها زیر لب زمزمه کرد : نگارم !!! زها اشک هایش را با پشت دستش پاك کرد و با لبخند گفت : ـ ببخشید نمی دونستم نگاري مریض. رفت گونه حامد را بوسید :  ١٣١ ـ ببخشید عزیزم ، باشه ؟ حالا مهربون میشی ؟ میاي بریم یکم قدم بزنیم ؟ اصلا دیدمت دلم باز شد ، هر وقت دوست داشتی برگرد . زها دلبرانه ادامه داد : می خواي زیلو بندازم گوشه حیاط ، قلیونم آماده کنم ؟ دست انداخت دور کمر حامد ، لوس گفت : ـ آره عزیزم ؟ دلمو نشکن ، باشه ؟ دستش را گذاشت روي قلبش : ـ میدونی دل زهات برات خیلی تنگ شده ! حامد با شنیدن حرف هاي زها یه جوري شد ، زها سریع دو دستش را برد زیر موهایش ، موهایش را تکان داد و با عشوه بیشتري گفت : ـ دلت براي موهاي بلندم تنگ نشده بود ؟ با چه طعمی آماده کنم ؟ زها سریع قلیانی را که آماده کرد بود گذاشت جلوي حامد : ـ به دیوار تکیه نده عزیزم پشتت درد می گیره الان می رم برات یه بالش میارم . سریع یه بالش آورد و گذاشت پشت حامد ، تا خواست برود حامد دستش را گرفت : ـ کجا هی میري د بیا دیگه ! زها برگشت و چشمکی زد : ـ الان میام یه چایی هم بیارم زها با سینی چاي برگشت ، چاي را گذاشت جلوي حامد ، سرش را گذاشت روي پاي حامد ، حامد دود قلیان را داد بیرون : ـ چرا یه دونه چایی آوردي ؟ پس خودت چی ؟ زها زانوي حامد را بوسید ، سرش را آورد بالا حامد را نگاه کرد : ـ من چایی نمی خورم ، وقتی تو هستی چایی می خوام چیکار ، روح من شوهرشو می خواد . زها یواش یواش پایش را فراتر گذاشت و .... *** بخش 36 :  ١٣٢ _ دست از سر من بردار ، چی از جون من می خواي ؟ زن عصبانی داد زد : ـ گفتم باشه ! انقدر منو تهدید نکن لعنتی ! با باز شدن در اتاق زن سریع گوشی تلفن را گذاشت ، اعظم متعجب مادرش را نگاه کرد : ـ مامان چیزي شده ؟ چرا رنگتون پریده ؟ زن عصبی سرش را تکان داد : ـ خوبم ! کاري داشتی ؟ ـ نه دنبال نرگس می گردم ، ندیدینش ؟ ـ نه اعظم رفت بیرون ، با خودش گفت : ـ مامان مشکوك می زنه ! با کی داشت صحبت می کرد ؟ با چشم دنبال نرگس گشت تا او را دید گفت : ـ نرگس جون کجایی داشتم دنبالت می گشتم . ـ چیزي شده ؟ ـ نه می خواستم بگم نگارو بده مامان بیا یکم پیش ما نرگس ، نگار را بغل کرد ، کلافه گفت : ـ چه جوري اعظم جون ؟ بچه نو پا توجه می خواد ، حواسم بهش نباشه ، پا به پاش نرم خدایی نکرده یه بلایی سرش میاد . اعظم نشست کنار حامد ، حامد ناراحت با خودش گفت : ـ نگار همیشه مراقبت می خواد ، چه الان چه قبلا که نوپا نبود . نرگس سرش را آورد بالا ، ساعت را نگاه کرد ، ادامه داد : ـ الان هم وقت خوابش شده ، باید لباساشو عوض کنم ،جاشو عوض کنم ، شیر بدم بخوابه ، کارام تموم شد چشم میام . اعظم خندید : ـ قربونت خب اون موقع هم می گی دیگه دیر وقت حامد بلند شو بریم خونه . نرگس صدایش را بچگانه کرد :  ١٣٣ ـ عمه جون خب کوچولو هستم لالام میاد دیگه بعد هم ببخشید گفت و رفت ، اعظم دستش را گذاشت روي پاي حامد : ـ چی شده داداش ؟ چرا چند وقت کلافه ایی ؟چند بار اومدم خونتون باهات صحبت کنم نرگس گفت رفتی بندر ،اتفاقی افتاده انقدر تند و تند می ري بندر ؟ حامد اخم کرد و گفت : ـ نه چیزي نشده ، حال و حوصله ندارم میرم بندر ـ با نرگس مشکل داري ؟ دعواتون شده ؟ ـ نه دعوامون نشده اما بود و نبود هم فرقی نداره ، نرگس تمام زندگیش شده نگار ، اصلا منو نمی ببینه ، براش فرقی نداره من باشم یا نه ، وقتایی که هستم یا حواسش به نگاره یا مادرش و خواهرش اومدن پیشش کمک . اعظم با شنیدن حرف هاي حامد ناراحت شد : ـ میاي بریم حیاط راحت حرف بزنیم ؟ حامد سرش را تکان داد ، بلند شدند رفتند داخل حیاط ، اعظم نشست لبه حوض ، حامد هم کنارش نشست ، اعظم شروع کرد صحبت کردن : ـ میدونی داداش ، وقتی بچه دنیا میاد دیگه نمیشه مثل قبل بود ،یه جورایی طبیعی ، بالاخره یه نفره دیگه اومده تو زندگیتون ، نگارم کوچیک رسیدگی بیشتري می خواد ، البته من بچه ندارم تجربش هم ندارم ، شاید نباید نظري بدم اما با نرگس حرف زدي ؟ حامد روبرو را نگاه کرد گفت : ـ تو که نمی دونی اعظم ، نرگس اصلا به من توجه نمی کنه که بخوام باهاش حرف بزنم ، یه بار یکم گله کردم اما نرگس سریع گفت دارم به دختر خودم حسادت می کنم . نرگس دیگه مثل روزاي اول به من توجه نمی کنه . ـ یعنی براي همین همش میري بندر ؟ چرا فکر می کنی دوست نداره ؟  ١٣٤ ـ گفتم دیگه اعظم وقتی براي نرگس مهم نیستم چرا باشم ؟ شما زنا چرا فکر می کنید مردا خنگن ؟ نرگس اگه منو دوست داشت الان که بهش گفتی نگارو بده به مامان میداد و میومد پیشمون . اعظم من و من کنان گفت : ـ یعنی احساسش هم از اون لحاظ بهت کم شده ؟ حامد سرش را انداخت پایین : ـ قبل از اینکه نگار دنیا بیاد نرگس انقدر خوب بود که منو تا عرش می برد ، حس می کردم عاشقش شدم ، راستش به هیچ کس نگفتم ، گفتم مسخرم می کنن می گن چه زود عاشق شد ، اما نرگس جوري رفتار می کرد که همش می گفتم چرا زود تر پیداش نکردم ، الان شب که میشه می گم نرگس نگارو بخوابون بیا پیشم ، اما اون اصلا توجه نمی کنه ، می گه بخوابه باشه اما وقتی میاد بخوابه انقدر بهم ریخته میاد که ببخشیدا حس و حال آدم می پره ، سرش هم نذاشته رو بالش خوابش می بره . اعظم با خنده گفت : ـ داداش خب بنده خدا شبا خسته می شه نمی کشه تو طول روز برو سمتش .. حامد دست کشید به صورتش : ـ اونم امتحان کردم ، تا میاد سمتم گریه نگار میره هوا ، اما اون نگار و به من ترجیح میده . ـ حامد تو عشقو چه جوري معنی می کنی ؟ یعنی چرا می گی عاشق نرگس شدي ؟ حامد مات اعظم را نگاه کرد ، نمیدانست چه جوابی بدهد ، اعظم تردید حامد را که دید گفت : ـ خودت میدونی من با عشق ازدواج نکردم ، یعنی ازدواجم زوري بود ، ولی نمیدونم خدا منو دوست داشت یا شانسم خوب بود ، چون ازدواج هایی که با عشق و عاشقی شروع میشه به مشکل بر می خوره واي به حال ازدواج هاي اجباري ، اوایل لج می کردم ، چون یوسف انتخاب من نبود ، هر چقدر اون محبت می کرد من بدتر عقب می رفتم ، اما یه بار یوسف گفت ، اعظم آدم ها زیاد فرصت جبران ندارن ، گفت میدونم من انتخابت نبودم ، یعنی با عشق منو انتخاب نکردي اما بهم فرصت بده ببینم می تونم عشق رو تو دلت بکارم یا نه ، خیلی  ١٣٥ با خودم فکر کردم دیدم درست می گه . یوسف بذر عشقو تو دلم کاشت ، بهش رسیدگی کرد ،حالا الان جوري شده که من هم دور اون پیچیدم و پابه پاش دارم میرم جلو . میدونی الان عشقو چه جوري معنی می کنم ؟ عشق به نظر من یعنی تپیدن قلبت براي یه نفره دیگه ، یعنی به این فکر کنی که اگه یه زمانی عشقتو خدا ازت گرفت تو چیکار می کنی ؟ می گی بیخیال زندگی همینه یا انقدر اون آدمو دوست داري که عشق اول و آخرت باشه؟ یوسف الان شده تنها مرد زندگی من چه باشه چه خدایی نکرده نه . عشق براي من یعنی تازگی ، یعنی همیشه برام مثل روزیه که تو دلم جونه زده ، عشق براي من یعنی جلوي همه مودبانه بایستم و مواظب عشقم باشم ، نذارم چیزي دل عشقمو بلرزونه ، همه اینارو یوسف یادم داده ، یوسف یادم داد تنم فقط با لمس دست اون بلرزه نه یه مرد دیگه ، از دید من این عشقه .... حامد داشت به تک تک حرف هاي اعظم فکر می کرد ، اعظم حامد را نگاه کرد : ـ کجایی حامد ؟ به حرف هاي من فکر می کنی ؟ حامد سرش را تکان داد و با خودش گفت : ـ با توجه به حرف هاي اعظم من نه عاشق نرگس بودم نه زها ، یعنی تعبیر من از عشق اشتباه بوده ؟ خدایا چرا اینجوري شدم ؟ نرگس سرش را آورد بیرون : ـ حامد نگار خوابید ، بریم ؟ *** بخش 37: 1سال و نیم بعد : نرگس داد میزد و گریه می کرد : ـ بابا به خدا من مقصر نیستم ، بابا من نگارمو می خوام  ١٣٦ داد زد : ـ بابا نگارمو می خوام ،بابا نگار من کو ؟ زن حمله کرد به نرگس ، خواست بزنه او را که حامد دستش را گرفت : ـ مامان بسه ، معلوم هست داري چیکاري می کنی ؟ زن چادرش را زد زیر بغلش ، چشم هایش را درشت کرد ، داد زد : ـ حامد حالیته چی داري می گی ؟ اشاره کرد به نرگس : ـ این زن مثلا مادر ، باعث شد نوه من گم بشه ، بچشو جلوي چشماش دزدیدن اما هیچ کاري نکرد . نرگس بلند شد ، روسریش از سرش افتاد : ستاره رو سریش را کشید بالا ، نرگس دستشش را پس زد : ـ ولم کن رو به زن گفت : ـ من باعث شدم گم بشه ؟ من هیچ کاري نکردم ؟ دستش را نشان داد و گفت : ـ اینا چیه ؟ اگه هیچ کاري نکردم پس اینا چیه ؟ رفت سمت پدرش ، با التماس گفت : ـ بابا تو رو خدا ، جون نرگس دخترمو پیدا کن ، بابا من دخترمو می خوام زن دستش را برد عقب و محکم به نرگس سیلی زد : ـ نگو دخترم که تو لیاقت مادر بودنو نداري ، تو دخترتو می خواي ؟ تو که عرضه نداشتی از دخترت مراقبت کنی رو به حامد گفت : ـ این زن مادر نیست ، خودم با همین چشمام دیدم ! حامد عصبانی گفت : ـ تکلیف نرگسو که خودم معلوم می کنم تو حرص نخور مامان رو به نرگس گفت :  ١٣٧ ـ روزگارتو سیاه می کنم ، عرضه نداري مواظب بچه باشی بگو ندارم ، دعا کن نگارم پیدا بشه و گرنه زندت نمی ذارم پدر نرگس طاقت نیاورد با دستش حامد را هول داد عقب : ـ هیچی نمی گم دلیل بی زبونی خودم و دخترم نیست ، جواب سیلی حاج خانوم هم بعدا می دم این دختر بی صاحب نیست ،بچشو جلوي چشمش دزدیدن ، مگه دختر من مقصر ؟ چیکار باید می کرد که نکرد ؟ من از شما شکایت می کنم . حامد کلافه دور خودش چرخید ، مهربان آمد سمت نرگس ، دست هایش را گرفت : ـ نرگس جون حامد ، قشنگ بدون گریه از اول تعریف کن بگو چی شد . زن قبل از اینکه نرگس حرفی بزند گفت : ـ من که گفتم ، یه بار دیگه بگو چیه ؟ می خواي دق بدي منو ؟ شروع کرد سر و صورتش زدن : ـ اي خدا بد بخت شدم ، نگارمو بردن حامد مادرش را بغل کرد : ـ مامان جون حامد آروم باش ببینم چه خاکی تو سرم بریزم ، بذار ببینم چی شده . زن دوباره داد زد : ـ بذار بابات از کلانتري بیاد من این زنو از این خونه می اندازم بیرون ـ د بس کن مامان ، گفتم یه دقیقه هیچی نگو رو به نرگس گفت : ـ التماست می کنم بگو . نرگس اشک هایش را پاك کرد : ـ مامان صبح اومد خونمون گفت بیا بریم خونه خاله مهین ، گفت به اعظم و اکرم جون گفته اما اونا گفتن کار دارن نمی توننن بیان ، مامان گفت نمی خواد تنها بره مثل این بی کس و کارا . حامد رو به مادرش گفت : ـ خاله مهین کی اومده ایران ؟ اصلا مگه اومده  ١٣٨ زن کلافه گفت : ـ تو یادت نیست ده روزي میشه اومده ، می خواست عروسمو ببینه حامد داد زد : ـ مگه نرگس شوهر نداره ؟ خب صبر می کردین شب منو بابا هم میومدیم ، خونه خاله رفتن انقدر واجب بود ؟ بعدم اون می خواست نرگسو ببینه خودش میومد دیدنش ! زن چشم هایش را گرد کرد : ـ نرگس خانومتون بدون شوهر نیست ، می خواستم زنونه به خواهرم سر بزنم ، مهمونی نبود که با تو و بابات برم ، بعدم چه فرقی داره ما بریم دیدن خالت یا اون بیاد ؟حالا همه چی رو ول کردي چسبیدي به رفتن ما ؟ نرگس بدون توجه به جر و بحث حامد و مادرش گفت : ـ داشتیم دنبال آدرس می گشتیم اما پیدا نمی کردیم ، یعنی مامان پلاکو ننوشته بود یادش هم نمیومد خاله پلاك چند گفته 43 گفته ؟ 63گفته ؟ یادش نمیومد . حامد چنگ زد موهاي سرش را کشید : ـ اي خدا خب نرگس هق هق کنان گفت : ـ هیچی جلوي یه خونه بودیم مامان به من گفت صبر کنم بره از مغازه بپرسه . نرگس زد زیر گریه و با زور ادامه داد : ـ یه لحظه نگارو گذاشتم زمین روسریمو درست کنم صداي یه موتور اومد ، اومدم بغلش کنم یهو یه نفر تو ترك موتور نگارو ازم گرفت . انقدر سریع این اتفاق افتاد نفهمیدم چی شد ، دنبالشون کردم اما نتونستم ... نرگس دوباره شروع کرد جیغ و داد کردن ، رفت آغوش مادرش : ـ مامان نگار من الان کجاست ؟ زن دوباره پرید به نرگس ، زد تو سر و صورتش : ـ نوه منو گم کردي حالا رفتی بغل مادرت ؟ تو مادري ؟ مطمئن باش نگارمو پیدا می کنم اما طلاق تو رو هم می گیرم .  ١٣٩ حامد مادرش را نگاه کرد و رو به نرگس گفت : ـ مامانم درست می گه ، تو چه جور مادري هستی که نتونستی از بچت مراقبت کنی هان ؟ حامد چشم هایش را درشت کرد ، انگشتش را به حالت تهدید تکان داد و گفت : ـ دعا کن پیدا بشه و گرنه روزگارتونو سیاه می کنم ، بد بختت می کنم نرگس . نرگس داد زد : ـ به خدا من کاري نکردم ، من فقط یه لحظه روسریمو درست کردم ، من مادر بدي نیستم ! نرگس خم شد پاهاي حامد را گرفت و با گریه گفت : ـ حامد به خدا مواظبش بودم ، حامد من نگارمو می خوام . *** فصل دوم : ترنم زندگی بخش 1: ـ بابا شما یه چیزي به مامان بگین ! حامد خندید : ـ چی بگم بابا جون ؟ ـ به مامان بگین اجازه بده برم تهران ! زها قبل از اینکه حامد جواب دهد عصبانی گفت : ـ بري تهران که چی بشه ؟ اینجا دانشگاه نداره ؟ در حالی که قابلمه را می گذاشت روي گاز زیر لب گفت : ـ عروس بلد نیست برقصه می گه زمینش کجه نگار شاکی رو به پدرش گفت : ـ می ببینی بابا ، این جواب دادنه مامانه ! اینبار به مادرش گفت : ـ مادر من فکر نکن نشنیدم ، منظورت اینه اینجا عرضه درس خوندن ندارم می خوام برم تهران ؟ زها برگشت :  ١٤٠ ـ دقیقا همینی که گفتی ! نگار نشست روي صندلی ، با دستش زد به میز : ـ من می خوام برم تهران چون رتبم بالا ، آخه وقتی رتبم خوبه چرا دانشگاه اینجارو انتخاب کنم ؟ من که نمی گم اینجا بده ، من فقط می خوام بهترین دانشگاه درس بخونم . حامد سیبی برداشت ، با صدا گاز محکمی زد : ـ خب درست می گه مشکلش چیه بره تهران ؟ ـ زها اخم کرد : ـ حامد چقدر بگم اون جوري با صدا سیب نخور ، بابا این بچه از تو یاد می گیره ! حامد ناراحت سرش را انداخت پایین و با خودش گفت : ـ تو هم فقط ایراد بگیر ، خوبه هزار بار هزار بار بهت گفتم جلوي نگار منو خوردنکن! زها عصبانی ادامه داد : ـ یعنی چی عیبش چیه بره تهران ؟ با چشم و ابرو بدون اینکه نگار متوجه باشد به حامد ایما و اشاره کرد .حامد سرش را سوالی تکان داد و با چشم گفت : ـ چی می گی ؟ نمی فهمم ! زها کلافه از رفتار حامد به نگار گفت : ـ گیرم رفتی تهران ، کجا می خواي بري ؟ خوابگاه ؟ نکنه توقع داري بذارم یدونه دخترم بره خوابگاه ؟ یا نه صبر کن نکنه انتظار داري من یا پدرت زندگیمونو ول کنیم باهات راهی تهران بشیم ؟ نگار دست به سینه شد ، آمد یکم عقب به صندلی تکیه داد ، ناراحت گفت : ـ مامان بهانه میاري ! حرف هات منطقی نیست ، منطقی بود گوش می کردم . زها عصبانی گفت : حرف هاي من منطقی نیست ؟ نگار سرش را تکان داد :  ١٤١ ـ خب منطقی نیست دیگه ، چرا ناراحت میشی مامان ! من هر بار خواستم برم تهران شما داستان درست کردي ،هنوزم نفهمیدم مشکل شما با تهران رفتن من چیه ؟ با شیطنت خندید، چشم هایش را ریز کرد ، رو به پدرش گفت : ـ بابا نکنه مامان تو تهران عاشق شده یا عشقی داشته که اینجور می ترسه من برم تهران ! هوم ؟ بد می گم ؟ زها رنگش پرید ، دست به سینه شد ، سعی کرد لرزش دستانش را مخفی کند ، حامد کلافه سیبش را انداخت داخل پیش دستی . نگار ابروهایش را داد بالا : ـ نه مثل اینکه واقعا یه چیزایی بوده و من بی خبرم ! خب جریان چیه ؟ زها سریع به خودش آمد : ـ تو بگو تهران کجا می خواي بري ، من اجازه میدم . نگار خندید ، صندلیش را داد عقب ، شروع کرد در آشپزخانه راه رفتن ، ایستاد ، از پشت صندلی حامد را گرفت رو به زها گفت : ـ یعنی واقعا اگه بگم کجا می خوام بمونم می ذارین برم ؟ حامد خندید ، لب هایش را گاز گرفت : ـ تو هنوز انتخاب رشته نکردي فکر جات هم کردي ؟ خوبه ، جالبه ! ـ معلومه آدم وقتی هدف داشته باشه برنامه ریزي هم می کنه ، من تصمیممو گرفتم ، البته اگه شما اجازه بدین ، می خوام برم خونه خاله بابا ... هنوز نگار حرف دهانش بود که زها داد زد و گفت : ـ خونه خاله مهین ؟ حامد خان نگفتم هی این دخترو راهی تهران نکن ! گفتی : خاله تابستونا که میاد تنها ، نگار از تنهایی درش میاره ، گفتم این جا هم کلاس هست ، گفتی کلاس هاي اونجا بهتره . با دستش محکم زد به میز : ـ نگفتم ؟ د نگفتم ؟ براي همین روزا بود ! ا ا ا دختره اومده جلوي من پرو پرو می گه تصمیممو گرفتم ! آره دیگه پدر و مادر نداره براي خودش تصمیم گرفته !  ١٤٢ حامد حرف مادرش یادش آمد : تو پدر و مادر که نداري سر خود زن گرفتی ! نگار تکیه داد به کابینت ناراحت گفت : ـ مامان حرفایی که دوست نداري انگار نمی شنوي ، من الان گفتم اگه شما اجازه بدین ! زها عصبانی ، در حالی که صدایش می لرزید گفت : ـ باشه گفتی اگه اجازه بدیم دیگه ، نه اجازه نمیدم ! حالا هم برو تو اتاقت ! نگار با گریه رو به پدرش گفت : ـ بابا شما یه چیزي بگین ، مامان نمی خواد من پیشرفت کنم ، کلا به هرچی که اسم تهران توش داشته باشه آلرژي داره ، بابا من می خوام کار کنم ، درس بخونم ، بابا من آیندم تمام ذهنمو در گیر کرده ! این انصاف نیست به خاطر خاطرات بدي که میدونم مامان از تهران داره من آیندمو نسازم ! زها باز رنگش پرید ، یه لیوان آب ریخت و یه نفس سر کشید . نگار با ابرو اشاره کرد به پدرش : ـ نگفتم بابا ، دیدین مامان چه هول کرد . حامد با خودش گفت : ـ روزایی که نگرانش بودم داره میاد ! مهربان گفت : ـ چه کاري می خواي بکنی بابا ؟ من که تا تونستم تامینت کردم ، کم بودي داري بابا ؟ نگار دست پدرش را گرفت ، خودش را لوس کرد : ـ قربونت برم بابا جون ، من نیاز مالی ندارم ، این روح منه که نیاز داره ! زها اداي نگار را در آورد و گفت : ـ نیاز روحی دارم ، بیا اینم از بد آموزي کتابا ، انقدر نشستی از این کتاباي چرت و پرت خوندي که می گی نیاز روحی داري ، نیاز روحیت چیه ؟ نگار یه نفس عمیق کشید ، چشم هایش را ریز کرد و گفت : ـ باشه هر چی دلتون می خواد بگین اما تقصیر منه که تا حالا دختر خوبی براتون بودم ، حقش بود منم میشدم مثل بچه هاي فامیل ، خوب بودن انگار خوب نیست ! اصلا حالا که این طوره من میرم تهران ! خم شد سمت زها : ـ من میرم ! شما و بابا هم قبول می کنید !  ١٤٣ نگار رفت سمت اتاقش ، زها با چشمانش رفتن نگار را دنبال کرد ، با بسته شدن در پشت سر نگار با عصبانیت گفت : ـ کلافم کردي حامد ، چرا بهش هیچی نمی گی ؟ چرا مانع رفتنش نمیشی ؟ نکنه تو هم بدت نمیاد بره ؟هان ؟ حامد هم بلند شد : ـ تو چرا انقدر تهران رفتن نگارو گنده کردي ؟ خب بره چی میشه ؟ ما که شناسنامش رو هم درست کردیم ، دیگه از چی می ترسی ؟ ببینم نکنه انتظار داري تا آخر عمر همینجا بمونه ؟ زها بفهم ، دختر من زندونی نیست . زها عصبی گفت : ـ من نه ! ما ! میدونی... ـ خیلی خب شروع نکن خودم همه چی رو حفظم ، نگار مال ما ، اما قرار نیست دست و پاش بسته باشه . زها سرش را با دست هایش گرفت : ـ حامد نگار بره تهران .... ـ بره تهران چی ؟ نکنه فکر کردي نرگس وجب به وجب تو تهران آدم گذاشته ؟ حامد خواست برود بیرون ، قبل رفتن ایستاد ، برگشت سمت زها : ـ من که میدونم تو مشکلت چیه ، اما به خاطر دل خودت با آینده این دختر بازي نکن . *** بخش 2 : حامد آهسته در زد ، با بفرمایید گفتن نگار رفت داخل ، دستش را پشتش قلاب کرد ، سرش را تکان داد و گفت : ـ به به چه خوشگل شده اتاقت ، چرا تغییر دکوراسیون دادي بهم نگفتی ؟ ناراحت گفت : ـ دختر بابا ، با باباش غریبه شده ؟ نگار رفت جلو دست انداخت دور گردن حامد ، شیطون بوسش کرد :  ١٤٤ ـ قربون بابایی خودم برم ، باباي من هیچ وقت غریبه نیست ، می خواستم بهتون بگم اما ... اما مامان خانوم اعصاب برام نمی ذاره که ... حامد رفت گوشه تخت نشست ،دست چپش را برد بالا : ـ خانوم اجازه لباسامون تمیزه ، اجازه هست پامونو دراز کنیم ؟ نگار خندید : ـ بابایی من آزاده ، هر کاري بخواد می تونه بکنه حامد خودش را کشید عقب ، به تخت تکیه داد و پاهایش را دراز کرد ، نگار آهسته گفت : ـ راستی بابا ، مشکل مامان با من چیه ؟ ـ نمی خواد یواش حرف بزنی ، مامانت خونه نیست . ـ نیست ؟ جدیدا زیاد بیرون میره ، کجا رفته ؟ حامد شانه انداخت بالا و بی تفاوت گفت ـ نمیدونم یه دوست جدید پیدا کرده فکر کنم با اون رفته خرید . نگار ناراحت گفت : ـ مامان فقط بلده گله کنه و از ما ایراد بگیره اما خودش آزاده ، الان ما رو تنها گذاشته با دوستش رفته خرید ؟ ـ نگار من می فهممت بابا ولی چرا جدیدا انقدر باهاش لج می کنی ؟ نگار عصبی شروع کرد راه رفتن ، ایستاد ، رو به حامد گفت : ـ من لج می کنم بابا ؟ حامد ناراحت گفت : ـ لج نه ولی احساس می کنم جدیدا همش باهم بحث می کنید . نگار یه نفس عمیق کشید : ـ بابا آخه شما که از خیلی چیزا خبر ندارین ، چی بگم ! ـ از چی خبر ندارم ؟ چی شده نگار ؟ قرار نبود بین ما فاصله بیافته ولی الان این فاصله بین ما چیه بابا ؟ نگار خودش را بالا کشید و روي میز توالت نشست ، شروع کرد با انگشت هاي دستش بازي کردن ، حامد با خودش گفت : ـ دقیقا مثل نرگس ! اونم عادتش بود می پرید رو میز توالت می نشست .  ١٤٥ با ، بابا گفتن نگار از فکر آمد بیرون ـ بابا ، بابا حواستون هست ؟ ـ ببخشید بابا یه لحظه یاد یه چیزي افتادم ، دوباره می گی ؟ ـ گفتم یه چیزي بهتون می گم اما به مامان نگین ، یعنی مامان می گفت باید بین خودمون بمونه اما شما که منو می شناسین من نمی تونم چیزیرو از پدرم مخفی کنم . حامد منتظر نگاهش کرد ، نگار ادامه داد : ـ مامان اصرار داره با علی پسر دایی میثم ... چیز کنم حامد عصبانی نیم خیز شد : ـ چی گفتی ؟ نگار سرش را آورد بالا ناراحت پدرش را نگاه کرد : ـ بابا قرار نبود اینجوري عصبانی بشینا . ـ عصبانی نیستم بابا ، گفتی مادرت گفته چیکار کنی ؟ نگار من و من کنان گفت : ـ با علی دیگه ... با علی چیز کنم ... ا بابا قیافتون آدمو می ترسونه ، تو رو خدا اونجوري نکنید . حامد کلافه با صداي بلند گفت : ـ نگار درست حرف بزن ! چیز کنم چیه ؟ ـ با علی .... ا ... از ... ازدواج کنم پشت سر حرفش هم یه آه کشید ، حامد عصبانی داد زد : ـ مادرت ... کرده ، تو مگه چند سالته ! دست کرد داخل موهایش : ـ نمیدونم زها عقل تو سرش نیست ! آخه این تزا چیه این زن میده ! تو ازدواج کنی اونم با کی ؟ علی !!!! خداي من . حامد بلند شد رفت دست هاي نگار را گرفت : ـ نگار تو از علی خوشت میاد ؟  ١٤٦ نگار زد زیر خنده : ـ از علی خوشم میاد ؟ بابا شما که منو می شناسین ، میدونی براي آیندم کلی نقشه کشیدم ، علی شاید پسر بدي نباشه اما به درد من نمی خوره . حامد کنار نگار به میز توالت تکیه داد : ـ منم نمی گم علی پسر بدیه اما تو درست خوبه ، آینده خوبی داري ، اما اون با زور دیپلمشو گرفته . نگار گفت : ـ منم همینو به مامان گفتم ، گفت : ـ تحصیلات مهم نیست ، اینکه یه روزي ممکنه من از علی سر تر باشم از لحاظ تحصیلات مهم نیست ،مهم شعور آدم هاست ، مهم .... حامد ادامه حرف هاي نگار را متوجه نشد ، ذهنش دوباره برگشت به گذشته ، یاد حرف هاي نرگس و خودش افتاد ، یاد نرگسی افتاد که براش مهم نبود از حامد سر تره و .... نگار دستش را گذاشت بر شانه حامد : ـ خوبی بابا ؟ چرا اینجوري شدي ؟ چرا رنگت پریده ؟ برم آب بیارم؟ خواست برود آب بیاورد ، حامد دستش را گرفت ، ناراحت گفت : ـ نمی خواد بابا ، یاد یه چیزایی تو گذشته افتادم . نگار رفت این بار روي تخت نشت ، حامد هم رفت سمت پنجره و بازش کرد ،سرش را کرد بیرون ، یه نفس عمیق کشید نگار گفت : ـ این گذشته چیه که اینجور بهمتون میریزه ، شما رو یه جور مامانو یه جور ، شما گاهی با یاد آوري گذشته لبخند میزنید اما مامان اصلا طاقت نداره و عصبانی میشه ! میدونی بابا قبلا بچه بودم نمی فهمیدم ، اما الان خیلی چیزارو حس می کنم ، یه چیزایی این وسط هست که من سر در نمیارم . حامد چرخید سمت نگار ،لبخند زد :  ١٤٧ ـ خیلی بزرگ شدي نگار ، خیلی ، همیشه بزرگ شدنتو حس می کردم اما این بار واقعا بزرگ شدي ! شیطون چقدر به منو زها زوم کردي که انقدر دقیق می گی ، هوم ؟ نگار هم خندید ، تو چشم هاي حامد نگاه کرد : ـ دیگه دیگه ، راستی بابا شما چرا به مامان می گین زها ، نمی گین مامان ؟ حامد چشم هایش را ریز کرد ، متعجب گفت : ـ خب مامان تو ، نمیشه که منم بهش بگم مامان ـ د نه متوجه نشدین دیگه ، مثلا الان گفتین شیطون چقدر به منو زها زوم کردي ، چرا نگفتین چقدر به منو مامانت زوم کردي ؟ حامد با خودش گفت : ـ این بچه چرا انقدر به جزئیات دقت می کنه ! جواب سوال نگار را نداد : ـ اینارو ول کن ، تو چشم هاي من نگاه کن بگو به علی علاقه ایی نداري ! نگار ناراحت شد ، پاهایش را جمع کرد ، سرش را گذاشت روي پاهایش : ـ بابا تو رو خدا مثل مامان نباش ، عادت کرده چیزي رو نمی خواد جواب بده حرف عوض می کنه جواب سوالاي منو بدین ! حامد تکیه داد لبه پنجره : ـ گذشته به درد بخور نیست ، می گم یه روزي بهت اما حالا نه ، الان وقتش نیست ، حالا جواب سوال من ! ـ چرا زها می گین ؟ حامد کلافه گفت : ـ دلیلی نداره همینجوري ، جواب میدي یا نه ؟ نگار ناراحت گفت : ـ نه ندارم ، به تنها چیزي که فکر نمی کنم علیه حامد مکث کرد ، نمیدانست نگرانیش را چگونه به دخترش منتقل کند که بفهمد نگران آینده اوست ، به چشم هاي نگار خیره شد :  ١٤٨ ـ نگار من می خوام آیندتو درست بسازي ، نمی خوام براي زندگیت تصمیم بگیرم اما علی مرد آینده تو نیست . نگار سرش را تکان داد : ـ باشه بابا نگران نباشین ، تو برنامه ریزي من ، علی نامی نیست ! راستی بابا خبر ندارین خاله مهین بر گشته ایران یا نه ؟ حامد لب هایش را خورد : ـ نه خبر ندارم اما دیگه باید بیاد ، راستی نگار من متوجه نشدم ، تو گفتی می خواي بمونی پیش خاله مهین ؟ اون که فقط تابستونا میاد ایران ، الان چند سال از وقتی بچه هاش رفتن برنامش همینه ، بعد تو پیش کی می خواي بمونی ؟ نگار این بار خندید ، بت شیطنت گفت : ـ من برنامه هاي خاله رو بهتر از شما میدونم ، دیگه نمی خواد بر گرده ، می خواد بمونه ـ اما اون که بدون بچه هاش نمی تونه ـ میلاد و مینو هم فکر کنم می خوان بر گردن ، یعنی خاله می گفت با مینو میاد ، چند وقت بعد هم میلاد حامد زد زیر خنده : ـ به به می ببینم که آمارت کامله ها ، به من که نرفتی به کی رفتی اطلاعاتت انقدر دقیقه ؟ هان ؟ نگار هم به حرف پدرش خندید ، بلند شد رفت سمت در ، در را گرفت و گفت : ـ یعنی شما نمیدونی به کی رفتم ؟ به عمه اکرم دیگه ! حامد در حالی که همچنان می خندید بلند گفت : ـ حالا کجا میري ؟ داشتیم بعد مدت ها درست و حسابی باهم حرف می زدیما ! ـ دوتا چایی بریزم میام نگار با سینی چایی آمد داخل اتاق : ـ بابا شام نداریم ، مامان ترکونده شام هم درست نکرده حامد چاییش را برداشت ، در حالی که آن یکی دستش روي قندان بود نگار را نگاه کرد : ـ خب دختر بزرگ کرده براي چی ؟ ببینم بلدي یه شام توپ به بابات بدي یا نه ! نگار صندلی میز توالت را کشید بیرون ، سینی چاي را گذاشت روي آن ، چایی خودش را برداشت : ـ بلدم ولی همسر شما یعنی خیال نداره براي شام بیاد ؟ بابا 




:: موضوعات مرتبط: دانلود کتاب , رمان , ,
:: برچسب‌ها: 98ia, android, apk, epub, iphone, jar, Java, PDF, آندروید, آیفون, اندروید, ایفون, جاوا, داستان, داستان ایرانی, داستان عاشقانه, دانلود, دانلود رایگان رمان, دانلود رایگان رمان شریعتی، ملک, دانلود رایگان کتاب, دانلود رمان, دانلود رمان pdf, دانلود رمان الکترونیکی, دانلود رمان اندروید, دانلود رمان ایرانی, دانلود رمان برای اندروید, دانلود رمان شریعتی، ملک, دانلود رمان شریعتی، ملک کامل, دانلود رمان عاشقانه, دانلود رمان عاشقانه ایرانی, دانلود رمانهای فرزانه گل پرور, دانلود شریعتی، ملک, دانلود شریعتی، ملک pdf, دانلود شریعتی، ملک اندروید, دانلود شریعتی، ملک موبایل, دانلود شریعتی، ملک کامل, دانلود کتاب اندروید, دانلود کتاب ایرانی, دانلود کتاب ایرانی عاشقانه, دانلود کتاب برای اندروید, دانلود کتاب داستان, دانلود کتاب رایگان, دانلود کتاب رمان, دانلود کتاب رمان ایرانی, دانلود کتاب شریعتی، ملک, دانلود کتاب عاشقانه, دانلود کتاب موبایل, رمان, رمان pdf, رمان اندروید, رمان ایرانی, رمان برای اندروید, رمان جدید, رمان شریعتی، ملک, رمان شریعتی، ملک فرزانه گل پرور, رمان شریعتی، ملک موبایل, رمان شریعتی، ملک کامل, رمان عاشقانه, رمان عاشقانه جدید, رمان نوشته فرزانه گل پرور, رمانهای فرزانه گل پرور, رمانی ایرانی, شریعتی، ملک, شریعتی، ملک کامل, فرزانه گل پرور, نود و هشتیا, نودهشتیا, نودوهستیا, نوشته کاربر نجمن, نوشته کاربر نودهشتیا, پرنیان, پی دی اف, کتاب, کتاب آندروید, کتاب آیفون, کتاب اندروید, کتاب برای اندروید, کتاب برای موبایل, کتاب رمان ایرانی, کتاب شریعتی، ملک, کتاب مخصوص موبایل, کتاب موبایل, کتابچه ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: